نويسندگان



آثار تاريخي يك عاشق



دوستان عاشق تنها



دوستان عاشق



وضعیت من در یاهو



آمار وب



طراح قالب:



موزیک و سایر امکانات





خوب دیگه وقتش بگم

تابستونم ...

        داره...

             تموم...

                   میشه...

                          من که ...

                                   ولی ...

                                  امیدوارم...

                               عکسهای ...

                           شما...

                    تو...

           پاییز....

*&* 2 نفره *&*


[+] نوشته شده توسط علی رب رب در 18:50 | |







از

من

به

تو

از تو / به هر که دوست داری

هیچگاه (وقف) بی وقفه های دیگری

مباش که اشتباه تعبیر می شوی &...


[+] نوشته شده توسط علی رب رب در 18:44 | |








[+] نوشته شده توسط علی رب رب در 15:21 | |







نبود 16ماه دیگه 


[+] نوشته شده توسط علی رب رب در 19:0 | |







عشق و محبت را از این دختربچه باید یاد گرفت

 

همسرم با صدای بلندی کفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟

روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم.

تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود.

ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت.

آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود.

گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟

فقط بخاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت:

 

باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید…. آوا مکث کرد.

بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟

دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم.

ناگهان مضطرب شدم. گفتم، آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی.
بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟

نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام.

و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد.

در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن
عصبانی بودم.

وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد.

همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت، من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه.

تقاضای او همین بود.

همسرم جیغ زد و گفت: وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه. نه در خانواده ما. و مادرم با صدای گوشخراشش گفت، فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود میشه.
گفتم، آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم.
خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟

سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت، بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود؟

آوا اشک می ریخت. و شما بمن قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت؟

حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم: مرده و قولش.

مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیوانه شدی؟

آوا، آرزوی تو برآورده میشه.

آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود .

صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود. آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم.

در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من بیام.

چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه.

خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت، دختر شما، آوا، واقعا
فوق العاده ست. و در ادامه گفت، پسری که داره با دختر شما میره پسر منه.
اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه. در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده.
نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن
مسخره ش کنن .

آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده. اما، حتی فکرشو هم
نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه .

آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین.

سر جام خشک شده بودم. و… شروع کردم به گریستن. فرشته کوچولوی من، تو بمن درس دادی که فهمیدم عشق واقعی یعنی چی؟

خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که آنجور که می خوان زندگی می کنن. آنها کسانی هستن که خواسته های خودشون رو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن.


[+] نوشته شده توسط علی رب رب در 15:14 | |







پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند . .
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جائی از بدنت آسیب دیدگی یا شکستگی نداشته باشه "
پیرمرد غمگین شد، گفت خیلی عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست .
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند :
او گفت : همسرم در خانه سالمندان است. هر روز صبح من به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. امروز به حد كافی دیر شده نمی خواهم تاخیر من بیشتر شود !
یكی از پرستاران به او گفت : خودمان به او خبر می دهیم تا منتظرت نماند .
پیرمرد با اندوه ! گفت : خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد . چیزی را متوجه نخواهد شد ! او حتی مرا هم نمی شناسد !
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است !


[+] نوشته شده توسط علی رب رب در 15:20 | |







همدرد من غصه نخور زندگی جزر و مد داره دنیا یه عالمه خوب و بد داره

همدرد من غصه نخور همه که دشمن نمیشن همه که پر ترک مثل تو و من نمیشن

همدرد من  غصه نخور مثل ماها فراونه خیلی کم پیدا میشه کسی رو حرفش بمونه

همدرد من غصه نخور گریه پناه ادماست تر و تازه موندن گل مال اشک شبنماست

همدرد من غصه نخور زندگی بی غم نمیشه اونیکه غصه نداشته باشه ادم نمیشه

همدرد من غصه نخور خیلی ها تنهان مثل تو خیلی ها با زخمهای زندگی اشنان مثل تو

همدرد من  غصه نخور زندگی خوب داره واسش خدا رو شدیدی شاید فردامون باشه بهشت

همدرد من غصه نخور دنیا رو بسپار به خدا هردومون دعا کنیم تو هم جدا من هم جدا

لیلللللللللللللللللللللللللللللا

 

 


[+] نوشته شده توسط علی رب رب در 16:39 | |







ایـن روزهـا،

بـا تـو،

بـه وسـعـت تـمـام نـداشـتـه هـایـم،

حـرف دارم…

امـا مـجـالـی نـیـسـت تـا بـنـشـیـنـی بـه پـای ایـن هـمـه حـرف،

دلـم تـنـگ اسـت،

فـقـط بـرای حـرف زدن بـا تـو…

دیـگـر نـمـیـدانـم چـه کـنـم، یـا چـه بـگـویـم…



خـسـتـه ام،

کـمـی هـم بـیـشـتـر… فـراتـر از تـصـورت…

سـخـت اسـت بـرایـم تـوصـیـفـش…

تـا بـه حـال نـمـیـدانـم،

دیـده ای درمـانـدگـی و بـی قـراری هـای من را یـا نـه…؟

بـغـض فـرو خـورده در گـلـویـم

بـهـانـه گـیـری هـای دل بـی قـرارم

و یـا…غـم نـهـفـتـه در نـگـاهـم،…

کـه بـه خـدا قـسـم،

هـیـچ یـک از ایـن هـا، دیـدن نـدارد…

باهــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم . . .

کنــارت هستند ؛ تا کـــی !؟تا وقتـــی که به تو احتــیاج دارند …از پیشــت میروند یک روز ؛ کدام روز ؟

!وقتی کســی

جایت آمد …

دوستت دارند ؛ تا چه موقع !؟تا موقعی که کسی دیگر را برای دوســت داشـتن پیــدا کنـند ….میگویــند :

عاشــقت

هســتند برای همیشه نه ……فقط تا وقتی که نوبت بــــــازی با تو تمام بشود !و این است بازی باهــم بودن..

بیــــا

باید امشب جور دیگر نگریست

جور دیگر گونه ای دیگر گریست

و حالا من به آرامش خواهم رسید

اما بدون تو آرامشی که دیگران آن را به این نام میخوانند

اما من آن را فلاکتی میخوانم و بس

اینجا شادی برای من معنا ندارد

هنوز سردرگمم که آیا تورا فراموش کنم یا نه

آیا به امید روزی بنشینم که تو مرا میبینی یا نه

اینجا فقط تنهایی و غم و انتظار معنا دارد

تاریک است و بی روح

حتی پرنده ای در آن پر نمیزد

حتی صدای خنده ی کودکی شنیده نمی شود

فقط صدای ناله ی من گاه گاه بلند می شود

که تو را می خواند...!



 


[+] نوشته شده توسط علی رب رب در 18:22 | |







شاید! شعر همین است که من عاشق تو باشم و تو! با هر کی می خواهی ...


[+] نوشته شده توسط علی رب رب در 18:1 | |







تیک تیک ثانیه ها در گوش دقایق می خوانند و...

دقایق برای ساعتها نجوا می کنند....

ساعتها، روزها را به بازی می گیرند و....

روزها ،ماه ها را و ....

ماه ها..... سالها را

واین چنین می شود که ایام می گذرد

ومن روزهای بی قراری و دلتنگی و تنهاییم را

باهزار روایت بی الفبا از حضور تو ترسیم می کنم و...

می گویم:.

.

.

انگار همین دیروز بود


[+] نوشته شده توسط علی رب رب در 17:57 | |



صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 13 صفحه بعد